زندگی زیر یه سقف من و همه امیدم...زندگی زیر یه سقف من و همه امیدم...، تا این لحظه: 12 سال و 5 ماه و 16 روز سن داره

فرشته کوچولوی ما

بدون عنوان

از دردهای مه آلود میگذرم ... معبدی پیداستـ ... میروم تا گریه بیاموزم... چندروزی نبودم... سرم گرمه آقامون بود... آشپزی و خونه داری و صدالبته تولید مثل!!!! این چندروزه حسابی شارژ بودیمو کبفمون کوک بود...  ولی امروز کلا از صبح قاطی کردم...  راستش خودمم نمیدونم چم بود... آخه بازم سردرگمی ها شروع شده... کیت تخمک گذاری هم که نگرفتم شامو خونه خواهر شوهر نازنینم بودیم اونجا یه کم گفتیم خندیدیم بهتر شدم... موقع برگشت توراه باشوهرگلم کلی حالمون خوب بود که موبایلش زنگ خورد... یکی از دوستای کارگاهش بود که تازه مهرماه عروسی کرده بودن... باخوشحالی به شوهرم گفت خبرخوش دارم... : بابا شدم!!!!! شوهرمو نمیشد کنترل کرد...
30 دی 1391

گلم...

دست من بوی گلی را میداد زود حبسم کردند اتهامم بستند اتهامم هوس چیدن گل من نگفتم به کسی دست من بوی تو داشت دستم عطر آگین بود و نفهمید کسی سر پنهان مرا با گلی بنشستم باغبانش بودم و نچیدم گل را و نچیدم گل را...     ...
20 دی 1391

کوچولوی من...

زندگی همینه کوچولوی من.... رسم یادگاری شدن، موندگار شدنِ یادت، لبخند زدنه! به اختیار هم اگر نشد، به اجبار... حالا اشکهاتو پاک کن گلم زل بزن تو چشمهای زندگی و بگو ســــــــــــــــــــــــ ــیــــــــب...!   ...
20 دی 1391

چه هامیخواهی؟!

سالها رفت و هنوز یک نفر نیست بپرسد از من که تو از پنجره ی عشق چه ها می خواهی؟ صبح تا نیمه ی شب منتظری همه جا می نگری گاه با ماه سخن می گویی گاه با رهگذران،خبر گمشده ای می جویی راستی گمشده ات کیست؟ کجاست؟ صدفی در دریا است؟ نوری از روزنه فرداهاست یا خدایی است که از روز ازل ناپیداست...؟         ...
19 دی 1391

........

من تمام هستی ام را در نبرد با سرنوشت در تهاجم بازمان آتش زدم, کشتم من بهار عشق را دیدم ولی باورنکردم یک کلام در جزوه هایم هیچ ننوشتم من زمقصدها در پی مقصودهای پوچ بودم... تا تمام خوبها رفتندو تنها خوبی مانده در یادم... من به عشق منتظر بودن همه ی قرارم رفت... بهارم رفت... عشقم رفت... خیالم رفت...       ...
18 دی 1391